پنجشنبه، اسفند ۰۶، ۱۳۸۸

اصغر کیهان نیا

اسم من اصغر است به این ترتیب کوچک همه آدمهای خوب ایران هستم . در سال 1319 در روستای ابیازن از توابع شهر نطنز به دنیا آمدم. همسرم مریم محمد رضا است و دارای سه فرزند به نامهای افشین، آرمین و نیما می باشم. پدرم مرد ساده ای بود که وقتی کلاس شش ابتدایی را تمام کردم چون فکر می کرد ابن سینا شده ام گفت: پسر جان درس خواندن بس است، برو معلم شو. زیرا آنروزها نوکری دولت و آب باریکه اطمینان بخش تر بود. او نمی دانست که من اهداف بزرگتری را در سر می پرورانم. هنگام تولد ظاهراً به خاطر جمعیت زیاد خانواده نباید کسی خوشحال می شد ولی چون "پسر" بودم گویا چندان هم بدشان نیامده بود. در کودکی به مکتب خانه می رفتم. اگر اجازه بدهید ضمن شرح سرگذشتم آن را همراه با خاطرات تلخ و شیرین ام بازگو کنم تا هم لبخندی بر لب هایتان نقش بندد و هم از تلخی روزکار چندان شکوه نکنید.

خاطره اول اینکه در بچگی بسیار پر جنب و جوش و خلاصه به قول امروزی ها شیطان بودم. در راه رفت و آمد به مدرسه به طرق مختلف تخلیه انرژی می کردیم. یکی از تفریحات آن روز ما پریدن از روی چاه های قناتها که در مسیرمان قرار داشت بود. یکی از آن روزها که خواستم شهامتم را به رخ دیگران بکشم از روی چاهی که دهانه اش نسبتاً بزرگ بود پریدم که ناگهان خود را در نیمه راه چاه سرازیر دیدم، نمی دانم چه اتفاقی افتاد که وسط چاه گیر کردم و همین امر موجب نجاتم توسط همکلاسیها که هم می خندیدند و هم ترسیده بودند شد. ذکر یک نکته تعجب آور که هنوز هم شگفتی آن از خاطرم نرفته و شاید برای شما خالی از لطف نباشد این بود که در همان لحظاتی که به چاه افتادم اولین فکری که به خاطرم آمد آن بود که دیدی مردم و نتوانستم درس بخوانم. پس از پنج دهه هنوز هم در شگفتم که چرا به جای سایر افکار چنین فکری در سرازیری چاه به مغزم خطور کرد؟ شاید به لحاظ این بود که در کوچکی به ما تفهیم کرده بودند که اگر می خواهید به جایی برسید باید درس بخوانید و گرنه آدم بیسواد کور و بیچاره است. شایدم به دلایل دیگری بوده که اگر شما آنرا یافتید به من اطلاع بدهید.

خاطره دوم: در آن روزها پدران ما هزینه مکتب خانه را تامین می کردند. زیرا در ده ما مدرسه دولتی وجود نداشت. در زمستان ها هنگامی که برف می بارید ما شاگردها باید هیزم بخاری مدرسه را تامین می کردیم.یکی از روزها که نوبت من شده بود مادرم مقداری هیزم، کیف و بسته ناهارم را به من داد که آنها را به مدرسه ببرم، در بین راه پایم لیز خورد و چنان در میان برفها غلطیدم که مدتها تلاش کردم تا توانستم از میان برفها که تمام وجودم را پوشانیده بود، بیرون بیایم و وسایلم را جمع و جور کنم. حالا وقتی می بینم که فرزندان ما با اینهمه تسهیلات به درستی درس نمی خوانند تعجب می کنم. درس خواندن من به خاطر شرایط سخت مکتب خانه و استفاده از روشهای غیر علمی متوقف شد و پدرم برای اینکه من به مدرسه دولتی بروم با خانواده اش به خانه پدری ام که در مرکز نطنز بود نقل مکان کرد و در سن ده سالگی مجبور شدم کلاس اول و دوم را با هم بخوانم تا از بقیه شاگردان عقب نباشم. اسم مدرسه ما دبستان مولوی بود که اگر باز هم اجازه بدهید خاطراتی از آن مدرسه را برایتان بازگو کنم. در ابتدای این بیوگرافی به شما گفتم که چون قادر نبودم خود را کنترل کنم همیشه دسته گلی به آب می دادم و کسی هم نبود که شرایط روحی و روانی ام را درک کند، امروزی ها به این گونه کودکان می گویند(های پر) یعنی کسی که نمی تواند در یک جا بند شود، ولی در آن روزها چنین حرف هایی مد نبود،
همین جنب و جوش زیاد موجب شده بود که معلم کلاس چهارم مرا برای مدتی روی زمین بنشاند که این رفتار غلط او نوعی تحقیر بود، مرا بشدت رنجانده بود بطوریکه این رنجش را سالها در دل خود داشتم تا اینکه ابتدا با خود شناسی و سپس با روانشناسی آشنا شدم و شیوه های بخشیدن دیگران را آموختم تا امروز از شر آن تحقیر و سایر رفتار های غلط دیگران رهایی یافتم. یکی دیگر از رفتارهای غلط آن معلم بشرح زیر است:

هیچ کس جز من و فراش مدرسه نمی توانست بخاری هیزمی مدرسه را روشن کند و هر وقت فراش مدزسه در دسترس نبود این ماموریت به من محول می شد و همین خوش خدمتی و در حقیقت ابتکار عمل، موجب شده بود که معلم مدرسه من را به لقب نا زیبای "تون تاب" یعنی کسی که در حمام کار می کند، مفتخر کند، که البته چون این لقب خیلی محترمانه نبود بچه ها هم میل نداشتند آن را به دست بیاورند، بنابراین حسادتی هم در کار نبود. این جنب و جوش ها و نا آرامی ها باعث شده بود که همیشه از درختی یا دیواری سقوط کنم و دست و پایم زخمی شود به طوری که مرحوم مادرم که خدایش صد هزار بار بیامرزد، به شوخی به من می گفت"خر زخمی"یعنی خری که پالان نامناسب و بار زیاد، بدن او را زخمی کرده بود. انصافاً مادرم راست می گفت چون هیچ جای سالمی در بدن من وجود نداشت. باید اعتراف کنم که این لقب نازیبا که معلم مدرسه به من داده بود، برازنده آدمی نبود که می توانست بخاری هیزمی را روشن کند ،بلکه باید مرا از این بابت مورد تشویق قرار می داد به خصوص که بعضی از بچه ها از روی شوخی و جدی لقب ام را یادآوری می کردند. امیدوارم مدارس امروزی چنین لقب هایی به شاگردان خود ندهند.

پس از اخذ مدرک سیکل به خاطر اینکه بروم تهران در دانشسرای مقدماتی آن روز که آرزوی همه بود پذیرفته شدم. زیرا پس از دو سال درس خواندن معلم می شدم و به پول و پله می رسیدم. یکی دو سال معلم بودم که متوجه شدم این شغل مرا راضی نمیکند. بنابراین داوطلبانه به سربازی رفتم چون شنیده بودم که سربازی انسان را "آدم می کند" من که هرگز آرام و قرار نداشتم رفتم سربازی تا شاید به خاطر انضباط سخت آنجا آدم بشوم، البته باید اعتراف کنم که تصورم اشتباه در نیامد چون در آنجا خیلی چیزها یاد گرفتم، اول این که با انضباط سخت آنجا مجبور شدم خودم را به نظم و ترتیب در آورم بطوریکه هنوز هم آن نظم انسان ساز را از دست نداده ام. دوم اینکه متوجه شدم که دنیا خیلی بزرگ است و ما ذره ای بیش در این خاک نیستیم.
در دوران سربازی یاد گرفتم که هرگز تکبر نداشته باشم،یاد گرفتم که از داشته های خود غره نشوم،تازه متوجه شدم که چه کم و کسری هایی دارم که باید در فکر تامین آن باشم.بنابراین به طرف خواندن کتابهای روانشناسی رفتم و دوره های خود کاوی و خود شناسی را شروع کردم. پس ازسربازی برای اینکه به عطش خودم برای موفقیت دامن بزنم تصمیم گرفتم که بروم خارج از کشور و در آنجا ادامه تحصیل بدهم. زیرا این جاه طلبی یا به زبان بهتر انگیزه را در خود می دیدم که در خارج از کشور چیزهای جدیدی یاد می گیرم. در همین جا علاقمندم که بگویم جاه طلبی فی نفسه عیب نیست چه بسا موجب پیشرفت انسان هم می شود. جاه طلبی موقعی زشت است که شما برای رسیدن به اهداف خود از جاده صواب خارج شوید و اخلاق را زیر پا بگذارید ، پس از آنکه به خاطر مشکلات ارزی نتوانستم به خارج از کشور بروم تصمیم گرفتم به دانشکده حقوق بروم. فکر قاضی یا وکیل شدن از کودکی با من بود. اماهمیشه موانعی وجود داشت که به آن مجال خودنمایی نمی داد. در آن زمان دو بار این فکر به سراغم آمد،شرح این قصه خالی از لطف نیست شایدم کمی آموزنده باشد زیرا پشتکار، هدفمندی و سخت کوشی که لازمه هر موفقیتی است در آن وجود داشته است یادتان باشد سخت کوشی بالاتر از داشتن استعداد است. موفقیت ناشی از تلاش بی وقفه است نه شانس و اقبال.

پس از تعمق و تاٌمل تصمیم گرفتم به آرزوی دیرینه و قبلی خود جامه عمل بپوشانم. متاسفانه شروع آسانی نبود، زیرا شرایط نامساعدی داشتم. از یک طرف متاهل بودم و درگیر مسایل خانوادگی و از طرف دیگر مسئولیت مخارج زندگی از قبیل اجاره خانه، پوشاک و مواد غذایی را بر عهده داشتم که خود بار سنگینی بود. علاوه بر آن، ساعاتی از روز را وقف معلمی که دوباره از روی اجبار به آن برگشته بودم می کردم و مهمتر از همه، ده سال وقفه تحصیلی همه چیز را یادم برده بود و کم استعدادی در فرا گیری دروس نیز بر دلایل دیگر می افزود. با وجود مشکلاتی که پیش رو داشتم، موضوع را با همسرم در میان گذاشتم. او نیز مرا تشویق به این کار کردو قول داد همراه و همگامم باشد. این حرف او آرامش بسیاری به من بخشید و کار را از همان روز شروع کردم. حدوداً اواخر اسفند بود که تصمیم گرفتم فکر خود را عملی سازم و برای گرفن دیپلم ثبت نام کنم.
متاسفانه مهلت ثبت نام برای دیپلم متفرقه به پایان رسیده بود اما به هر زحمتی بود نام نویسی کردم و با وجودیکه فقط 3 ماه تا برگزاری امتحانات فرصت داشتم، از تصمیم خود منصرف نشدم و آن دو دلیل داشت: اولاً فکر می کردم در همان مدت سه ماه بخشی از درسها را خواهم خواند، ثانیاً آشنایی با سوالات خود تجربه ای می شد تا سال آینده با آمادگی بیشتر در امتحانات شرکت کنم. همانطور که پیش بینی می شد مردود شدم اما حاصل این تلاش ، اندوختن تجربه فراوان بود. چون تصمیم داشتم در این کار موفق شوم، از پای ننشستم و برای شرکت در امتحان سال بعد، بار دیگر مطالعه کتابها را از سر گرفتم.
پشتکار و سختکوشی نجاتم داد
برنامه روزانه ام به قرار زیر بود: برای قبولی در امتحان ششم متوسطه به کلاس تقویتی می رفتم، ساعاتی از روز را به حرفه معلمی می پرداختم و برای کسب درآمد بیشتر کار دومی هم دست و پا کرده بودم. گرچه حجم زیاد کارها بر دوشم سنگینی می کرد و برنامه فشرده ای پیش رو داشتم، اما بالاخره با تلاش و زحمت شبانه روزی موفق به دریافت دیپلم با معدل 12.58 شدم و از آنجا که آمادگی چندانی نداشتم، در کلیه کنکور ها از جمله کنکور دانشکده حقوق رد شدم و هیچگونه موفقیتی به دست نیاوردم. این شکست گرچه ناراحتم کرد، اما دلسرد نشدم. بلافاصله تصمیم گرفتم خود را برای امتحان بعد آماده کنم و این بار بجای کلاس تقویتی ششم به کلاس کنکور رفتم. باز هم در رشته حقوق پذیرفته نشدم، اما در دانشکده ای دیگر رتبه سوم را احراز کردم. شکست دوباره مرا بیش از پیش اندوهگین کرد اما در عین حال باعث امیدواریم شد، زیرا یقین داشتم با کمی کوشش و جدیت به آرزوی قلبی ام یعنی قبولی در دانشکده حقوق خواهم رسید. در دانشکده ای که قبول شده بودم ثبت نام کردم اما از آنجا که هدف نهایی ام موفقیت در رشته حقوق بود، دوباره تلاش را ار سر گرفتم. متاسفانه هنوز دو سه ماهی نگذشته بود که وزارت علوم بخشنامه ای صادر کرد که براساس آن کسانی که بیش از 25 سال داشتند، نمی توانستند به دانشگاه تهران راه یابند. ورود به دانشگاه ملی نیز مستلزم احراز معدل بالای 13 بود که من فاقد این شرط بودم.

به نظر می آمد همه در ها برویم بسته شده است، زیرا پیش از رسیدن به هدف نهایی و بی آنکه خود هیچ دخالتی داشته باشم، در نیمه راه متوقف شده بودم. اگر کمی ، بله فقط کمی تعلل می کردم، باخته بودم. افکاری چون قسمت نبود یا حتماً سرنوشت دیگری داشتم کافی بود اراده ام را سست کند، به خصوص که در دانشکده ای دیگر مشغول تحصیل بودم و معدلم هم کمتر از 13 بود. اما این اتفاق مرا از پای نینداخت. با خود فکر کردم حتماً راه دیگری وجود دارد که مرا به هدف اصلی ام برساند. پس از کمی تعمق به این نتیجه رسیدم که باید همه چیز را از نو شروع کنم. یعنی دانشکده را رها و خود را برای گرفتن دیپلم ادبی با معدل بالاتر آماده سازم. گرچه تصمیم مهمی بود و امکان عدم موفقیت در آن نیز بسیار ، اما نتوانست مانع از شروع دوباره شود. اتفاق پیش آمده شاید دستیابی به هدفم را به تعویق می انداخت، اما نمی بایست بر سر راهم مشکلی فراهم می ساخت. بلافاصله عبارت "خواستن توانستن است" را با خطی درشت روی یک ورقه کاغذ نوشتم و آن را جایی قرار دادم که با دیدنش در ادامه کار مصمم تر شوم.

سال بعد موفق به اخذ دیپلم با معدل 13.8 شدم و از آنجا که چهار سال پیاپی تلاش کرده و از آمادگی زیادی برخوردار بودم، همان سال در دانشکده حقوق پذیرفته شدم.

پس از اتمام دانشکده حقوق ضمن داشتن کارهای تجاری در شروع انقلاب وکیل دعاوی شدم. دو سه سالی از دریافت پرونده وکالتم نگذشته بود که تصمیم گرفتم به خارج از کشور بروم و تحصیلاتم را ادامه دهم. وقتی فکر ادامه تحصیلات را با یکی از دوستانم در میان گذاشتم گفت.... خوبش رفته بدش مانده برای چه می خواهی سر پیری بروی درس بخوانی. به او گفتم مردی 42 ساله تصمیم گرفت پزشک شود. اما از آنجا که تردید داشت آن را با یکی از دوستانش در میان گذاشت. دوستش پرسید برای پزشک شدن چند سال باید درس بخوانی، جواب داد هفت سال. پرسید آن موقع چند سالت می شود؟ گفت معلوم است 49 سال. پرسید حالا اگر درس نخوانی چند سالت می شود، با خنده گفت باز هم 49 سال، سرانجام دوستش گفت، اما فرقش در این است که در حالت اول یک پزشک 49 ساله خواهی بود ولی در حالت دوم نه!
در مذاکره با دوستم به یاد این جمله یکی از دانشمندان می افتم که می گوید:" بعضی ها در 40 سالگی چشم از جهان فرو می بندند ولی در سن 80 سالگی وفات می کنند." یعنی پس از 40 سالگی چیزی نمی آموزند بلکه آموخته های خود را تکرار می کنند. شاید این داستان موضوع را بهتر روشن کند: مردی پیش رئیس خود رفت و گفت چرا فلان کارمند که فقط 3 سال سابقه کار دارد را به شغل بالاتری منصوب کرده اید ولی من که 15 سال سابقه کار پیش شما دارم، ارتقا رتبه نداشته ام؟ مدیر گفت آن مرد هر هفته و هر ماه در حال رشد بوده ولی شما تجربه سال اول خود را 15 سال است که تکرار می کنید. آن مرد پرسید پس چرا من را نگه داشته اید؟ مدیر گفت: چون ما به کارمند های متوسط هم نیاز داریم. خلاصه حدود شش سال در آمریکا ماندم. فوق لیسانسم را در رشته روانشناسی مشاور خانواده گرفتم. حدود بیست واحد از درس دکترا را گذرانده بودم که به خاطر مشکلات عدیده ای ناچار به بازگشت به ایران شدم ولی آنرا در اینجا بصورت مکاتبه ای ادامه دادم تا اخذ درجه دکترا در رشته مشاور خانواده و رفتار درمانی از پای ننشستم. در سالهایی که در آمریکا بودم بیش از 200 مقاله در مجلات و روزنامه های آنجا نوشتم که همین تمرین نویسندگی موجب ادامه راهم در ایران شد. پس از ورود به ایران فقط در امر مشاور خانواده به کار پرداختم. به شما نگفته بودم که شوق نوشتن و خواندن در سالهای چهارم و پنجم دبستان در من شعله ور شد به طوریکه امیر ارسلان نامدار، حسین کرد شبستری، چهل طوطی، سندباد و تقریباً همه کتابهای آن زمان را بارها دوره کرده بودم. خواندن همین کتابها به قوه تخیلم که از بچگی با من همراه بود کمک کرد، حتماً می دانید که بیشترین اختراعات و ابداعات غربی ها ناشی از تخیلات و رویاهایی است که سالها پیش از وقوع در مغز جوانان آنجا وجود داشته است من مخترع نشدم ولی در رشته نویسندگی هیچ وقت دچار کمبود خلق صحنه های مورد نظرم نشده ام. امیدوارم این حرفهایم رنگ خود نمایی نداشته باشد و از این که مجبور شدم گاهی از کلمه"من" استفاده کنم . همچنین در بعضی از صحنه ها پرده از اقدامات خود بردارم مرا خواهید بخشید. قصد و غرضی نداشتم جز آنکه شاید جوانان با خواندن این سرگذشت، خود را بیشتر باور کنند. دلم می خواهد قبل از اینکه بقیه سرنوشتم را برایتان تعریف کنم، خاطره ای که با یکی از همشهریانم دارم را برایتان نقل می کنم. بعد از اینکه از آمریکا برگشتم به اتفاق شوهر خواهرم که سابقاً معاون بانک ملی نطنز بود و دوستی عمیقی با شخصی به نام محمد آقا داشت، به ملاقاتش رفتیم. او پس از مدتی خوش و بش ازمن پرسید" اصغر آقا این ها چیست به زنخندانت چسبانده ای؟"( منظورش ریش بنده بود). چون از روحیه طنز گوییش با خبر بودم، گفتم به اینطور ریش ها می گویند ریش پروفسوری. البته به ریش بزی هم معروف است."

خود را به کوچه علی چپ زد و پرسید: پروفسور یعنی چه؟ جواب دادم" به افرادی که زیاد درس می خوانند و به خارج می روند، دوره هایی را می بینند و اینگونه ریشها را می گذارند می گویند پروفسور"
با خنده گفت" اصغر جان، پس تو غصه نخور.اگر پروفسور نشدی لااقل ریش اش را داری!"

آن قدر این حاضر جوابی اش برایم شیرین بود که از ته دل خندیدم. روحش شاد که پس از مرگش هم مارا می خنداند و شاد می کند.در همان روز از من خواست که کمی درباره انقلاب صحبت کنم، من که از حرف زدن با او خوشحال بودم درباره سیاست و انقلاب مدتی داد سخن دادم و او که بر حسب تصادف خیلی خوب به حرفهای من گوش می کرد یک باره گفت، اصغر جان حرفهای شما هر کدام یک میلیون می ارزد ولی چه کنم که بازار کساد است و فعلاً خریداری پیدا نمی شود، با این حرفش می خواست از پر چانگی من جلوگیری کند. هرسه به خنده افتادیم و خوشحال روز خوبی را پشت سر گذاشتیم. خاطره دیگر بشرح زیر است: یک دفعه که شاه آمده بود نطنز و آنجا را خیلی خوش آب و هوا یافته بود به اطرافیان گفته بود، نطنز مثل کشور سوئیس است. یکی از نطنزیها که ازین حرف شاه خیلی خوشش آمده بود، هر جا می نشست، آن را نقل می کرد که شاه گفته نطنز شبیه سوئیس است.. یکی از دوستان که دیگر حوصله اش ازین حرف سر رفته بود، به آن همشهری می گوید،" پاشو پاشو، دکانت را ببند، حتما شاه سوئیس را ندیده که گفته نطنز مثل سوئیس است.
منبع http://www.keyhannia.com/

شنبه، بهمن ۱۷، ۱۳۸۸

کارمندان را به هواداران خود مبدل کنید

اگر شرکتی به هر یک از کارمندان شما پیشنهاد همکاری با ده درصد حقوق بیشتر بدهد، آنها چه واکنشی نشان خواهند داد؟ این بسیار مهم است که کارکنان شما از اینکه باشما و برای شرکتتان کار می کنند، راضی باشند و به آن افتخار نمایند. امروزه در شرکتهای بزرگ مدیران این سیاست را دنبال می کنند که کارمندان را به هواداران شرکت تبدیل کنند. اگر با کارکنان شرکتهای بزرگ جهانی مثل گوگل یا اریکسون صحبت کنید، خواهید دید که آنها فقط برای گرفتن حقوق و دستمزد در آنجا کار نمی کنند بلکه برای آنها افتخار محسوب می شود که در چنین شرکتی کار می کنند. شما هم اگر قصد دارید کسب وکار خود را توسعه دهید باید شرایطی را ایجاد کنید که کارمندان خود را به هوادارانتان تبدیل کنید. اینها راهکارهایی است که کارمندان را به هواداران تبدیل می کند:
حقوق و دستمزد
همه می دانیم که بالاترین انگیزه کارکنان ، دریافت حقوق و دستمزد است و البته باز بخوبی میدانیم که این همه چیز نیست. من همیشه باور داشته ام که دستمزد نیروی کار در برابر سایر هزینه های شرکت چندان هم قابل توجه نیست. به نظر من بجای اینکه سیاهی لشکر دور خودمان جمع کنیم بهتر است که کارکنانی با کیفیت و با حقوقی بالاتر داشته باشیم.پیشنهاد من اینست که دستمزد کارکنان خود را نسبت به شرکتهای رقیب ولو اندکی بالاتر درنظر بگیرید. برای یک شرکت با مدیریت ضعیف پرداخت دستمزد بالا به کارکنان می تواند بسیار مخرب باشد ولی اگر به توان مدیریتی خود ایمان دارید کمی دستمزد بالاتر در نهایت به نفع شما و شرکتان خواهد بود.
برقراری ارتباط
تردیدی نیست که رابطه شما با کارکنان در محیط کار باید در چهارچوب کار و وظایف باشد اما این همه ماجرا نیست. ممکن است در طول روز و ساعات کاری مشکلاتی وجود داشته باشد که فرصت مطرح کردن آنها وجود نداشته باشد. بعضی از مدیران زمان خاصی را برای گفتگوی آزاد با کارکنان خود در نظر می گیرند. مثلن پنج شنبه ظهر ممکن است که با کارکنان خود یک جلسه تشکیل دهند تا هرکس هرچه دلش خواست بگوید. برگزاری چنین جلساتی نه فقط می تواند باعث آشکار شدن برخی از ضعف های سیستم کاری شما بشود بلکه یک ارتباط خاص بین شما و کارکنان ایجاد می کند که می تواند آنها را از کارمند به هوادار شما تبدیل کند. برنامه ریزی برای یک تور مسافرتی در تعطیلات برای کارکنان و با حضور شما ونیز تشکیل یک تیم ورزشی که شما هم عضو آن باشید نیز روشهایی هستند برای توسعه ارتباط شما با کارکنان.
خصوصیات مدیر
داشتن ارتباط موثر و هرکار دیگری که انجام شود تنها زمانی می تواند کارمندان را به هواداران شما و شرکتان تبدیل کند که ویژگیها و خصوصیت های یک مدیر موفق در شما وجود داشته باشد وگرنه حتا ممکن است نتیجه عکس ببار بیاورد و تنها توقع کارکنان را افزایش بدهد. برخی خصوصیات یک مدیر برای داشتن کارکنان هوادار عبارتند از:
- خوش بینی: اگراز نوسانات بازار بیم دارید و آینده برایتان مبهم است و مدام به کارمندان خود تذکر می دهید که باید بیشتر تلاش کنیم وگرنه نابود خواهیم شد، چطور انتظار دارید که کارکنان هوادار شما بشوند؟ مردم دوست دارند که درباره خودشان و آینده شان احساسی خوبی داشته باشند. آنها دوست دارند در شرکتی کار کنند که در حال توسعه و پیشرفت باشد وهمکاری با ان به معنی تضمین آینده ای بهتر است. شما بعنوان مدیر باید این احساس را در کارکنان خود بوجود بیاورید. اگر نسبت به آینده کسب و کارتان خوش بین باشید و به توان کارکنانتان هم اعتقاد داشته باشید، آنگاه می توانید این انرژی مثبت را در مجموعه زیر نظر خود نیز منتشر کنید و کارمندانتان را نیز به آینده ای بهتر امیدوار سازید. اینجاست که آنها هوادار شما و شرکتتان خواهند شد.
- قاطعیت و اعتماد به نفس : اینها دیگر از ویژگیهایی هستند که در مدیریت کلاسیک هم باندازه کافی درباره شان صحبت شده است.آنچه یک مدیر را از سایرین متمایز می کند همان قاطعیت و اعتماد به نفس است. همه ما دوست داریم برای کسانی کار کنیم که تصمیمات قاطع و محکم می گیرند و باور دارند که مشکلات را بسادگی می توانند پشت سر بگذارند. شما زمانی می توانید یک مدیر کاریزما باشید که کارکنان شما بتوانند به قدرت و توانمندیتان اتکا کنند.
- رعایت اخلاق: اگر کارکنان، شما را انسانی درستکار بدانند خیلی زود هوادار شما خواهند شد. اگر افرادی مانند برادران خیامی در تاریخ کارآفرینی ایران ماندگار شدند، بدین خاطر بوده است که کارکنان آنها را الگویی اخلاقی می دانسته اند. باید راهکار پیشرفت خود را در خدمت رسانی بهتر و کار مفید ارائه کردن بدانید. باید کارکنان شما بدانند که با انسان شریفی همکاری می کنند تا به جمع هواداران شما بپیوندند.
اگر بتوانید کارمندان خود به هواداران خود مبدل کنید آنگاه تحت هیچ شرایطی روند توسعه و پیشرفت کسب و کار شما متوقف نخواهد شد.

جمعه، بهمن ۱۶، ۱۳۸۸

روش یادگیری تکنیک های مدیریت

چگونه می توانیم مدیرموفقی باشیم؟ اگر فکر می کنید که با تحصیل در رشته مدیریت می توانید در آینده مدیر موفقی بشوید پس حتمن توجه کنید. در هر شهر و شهرستانی که بروید ، چیزی که زیاد است دانشکده یا موسسه آموزش عالی مدیریت . اما خدا وکیلی کدام مدیر موفقی را سراغ دارید که در رشته مدیریت تحصیل کرده باشد؟ من هیچ مدیر موفقی را سراغ ندارم که مدیریت خوانده باشد.کسانی که در این دانشکده ها درس می دهند اغلب خودشان تجربه مدیریت ندارند و تنها مدرس هستند.برخی از آنها هم که تجربه مدیریتی دارند، اغلب در بخش دولتی سمت هایی داشته اند که مد نظر ما هم این نوع مدیریت نیست چون مدیریت کسب و کار با مدیریت دولتی از یک جنس نیستند. نمی خواهم فواید تحصیل در رشته مدیریت را انکار کنم ولی برای مدیر بودن این کافی نیست، هرچند به نظر من لازم هم نیست.
به غیراز مطالعه آزاد که برای موفقیت در هر کاری لازم است، مدیریت را باید در عمل بیاموزیم. بهترین شیوه برای یادگیری مدیریت اینست که در جایی کار یا کارآموزی کنید که مدیر موفقی دارد.بهترین کسانی که می توانند بما تکنیکهای مدیریت را بیاموزند، مدیران موفق هستند. هرطور که می توانید سعی کنید با چنین مدیرانی ارتباط داشته باشید ، از آنها بیاموزید و از روش کارشان الگوبرداری کنید اما مشکل اینجاست که این دسته از مدیران بسیار نایاب هستند و ارتباط با آنها ممکن است بسیار مشکل باشد. پس چاره ای نمی ماند جز آنکه از مدیران ناموفق نیز نکته هایی بیاموزیم. به سیستم و روش کاری مدیران ناموفق دقت کنید و سعی کنید شما آن اشکالات را از مجموعه خود دور کنید، درست مانند کسی که می خواهد از بی ادبان ادب بیاموزد!
تا دلتان بخواهد موسساتی وجود دارند که با شیوه مدیریت ضعیف اداره می شوند. اگر وارد یک برنامه بازاریابی شوید آنوقت است که کار روزانه شما می شود، ارتباط با این موسسات واینجاست که می توانید از هر کدام نکته ای بیاموزید. من همیشه به مدیران کسب وکارهای کوچک توصیه می کنم که گاهی خودتان هم همراه تیم بازاریابی موسسه فعالیت کنید. این هم بشما در بهبود روش بازاریابی کمک می کند و هم اینکه باعث ارتباط مسقیم شما با موسسات دیگر می شود و می تواند درسهای زیادی را بیاموزد.خوبی حرفه بازاریابی اینست که شما را با افراد در لایه های مختلف یک سازمان مرتبط می کند و نکاتی عملی زیادی بشما می آموزد.
اما جدا از ارتباطات کاری، فرصتهای زیاد دیگری هم وجود دارد که می تواند در یادگیری تکنیکهای مدیریت برای من وشما موثر باشد. زمانی که خودمان به خدماتی نیاز داریم، از بهترین فرصتها برای یادگیری تکنیکهای مدیریت است. می خواهید به یک تور مسافرتی بروید حالا زمان بسیار مناسبی است که درسهای مدیریتی بیاموزید.
من برای نوروز، تبلیغ تور جزیره موریس توجهم را بخود جذب کرد. با آگهی دهنده تماس گرفتم و توضیحاتی از او خواستم، کسی که تلفن را جواب می داد جز اطلاعاتی درمورد قیمت و تاریخ حرکت چیز زیادی نمی دانست، به او گفتم برای تصمیم گیری درمورد این سفر اطلاعات بیشتری نیاز دارم. شماره تماس من گرفته شد و قرار شد که با من تماس گرفته شود! چند ساعت بعد خانمی با دفتر من تماس گرفت و گفت که می خواهد درمورد تور موریس با من صحبت کند. در آن زمان من مشغول نوشتن مقاله ای بودم و چندان آمادگی شنیدن حرفهای این خانم را نداشتم اما بهرحال، پذیرفتم که به حرفهای او گوش بدهم.شخص شروع کرد من را بمباران اطلاعاتی کردن درمورد جزیره موریس. او طوریکه بنظر می رسید از روی نوشته ای می خواند، درمورد جغرافیا، جمعیت و نقاط دیدنی موریس برایم سخنرانی کرد بی آنکه وقفه ای در صحبتهایش ایجاد کند و اساسن ببیند حرفهایش چه بازتابی دارد و چه میزان برایم جالب است و اینکه پرسشهای من چیست.واقعن لحظه شماری می کردم که حرفهایش به پایان برسد ومن از دست او خلاص شوم. بهرحال صحبتهای او به پایان رسید و در پایان از من پرسید که آیا می خواهید اسم شما را برای این تور بنویسم، بدیهی بود که پاسخ من منفی بود ولی دیدم این خانم با لحنی تند از من پرسید شما که قصد سفر نداشتید چرا باما تماس گرفتید. من چون واقعن در زمان تماس قصد سفر داشتم ولی مقصدم روشن نبود، به آن خانم گفتم که پاسخ پرسش شما را نمی دانم .او تلفن را قطع کرد و من مشغول نوشتن ادامه مقاله ام شدم. چند دقیقه بعد دوباره همان خانمی که از ابتدا شماره من را گرفته بود، با دفترم تماس گرفت و ضمن پاره کردن مجدد رشته افکارم از من پرسید که مگر شما امروز برای تور موریس با آژانس ما تماس نگرفتید؟ پاسخ دادم که بله ، آنگاه با لحنی اعتراض آمیز بمن پاسخ داد که پس چرا به همکارم گفتید که تور موریس نمی خواهید؟ گفتم، نحوه توضیح دادن همکار شما اشکالات زیادی داشت، مایلید بگم چه اشکالاتی داشت؟ پاسخ داد که خیر مایل نیستم.گفتم آیا در مجموعه شما مدیری هست که من اشکالات را برایش توضیح بدهم؟ پاسخ داد که بله مدیری هست ولی وقت ندارند که به حرفهای شما گوش بدهند. گفتم بسیار خب پس من دیگر با شما حرفی ندارم و آن خانم بدون خداحافظی تلفن را قطع کرد. جالب است بدانید تبلیغاتی که من دیدم در صفحات اصلی روزنامه به ابعاد یک چهارم صفحه و بصورت تمام رنگی و روزانه منتشر می شد. یعنی آگهی دهنده، دهها میلیون تومن برای آن هزینه کرده بود و اگر به این اضافه کنید هزینه چارتر کردن پرواز و رزرو هتل را شاید به رقم چند صد میلیون هم برسید. در اینکه روش بازاریابی بکارفته بسیار ضعیف و پراشکال بود، بحث چندانی نیاز ندارد. همه ما روزانه با این بازاریابان وفروشنده های ناموفق سروکار داریم.اما چه ناتوانیهایی در مدیریت آن مجموعه وجود داشت و چه درسهایی می توانیم از آن بگیریم:
- مشتری مداری: امروزه در بحث های مدیریت این نکته بدیهی به نظر میرسد که تنها از طریق درک خواست ها ونظریات مشتری است که ممکن است بتوانیم کار خود را توسعه بدهیم و به موفقیت برسیم. بسادگی می توان متوجه شد که موسسه مثال فوق بر اساس دستورالعمل اداره می شود. کارمندی که در ابتدا شماره تماس من را گرفته بود، وظیفه داشت که مشتریان احتمالی را شناسایی کند و کارمندی که برای من در مورد موریس توضیح داد، احتمالن وظیفه داشت که اطلاعات لازم را در اختیار افراد قرار دهد و آنها را درمورد مزایای سفر به این جزیره توجیه کند. لابد مدیر آنها کوشش خیلی زیادی برای ایجاد این سیستم کرده بود. گرفتن شماره تماس تلفن کننده ها وقت زیادی از این موسسه می گیرد. تماس با افراد هم به این سادگی ها نیست. یکی ممکن است در محل کارش نباشد یا در آن زمان نتواند گفتگو کند، دیگری هم شاید موبایلش در دسترس نباشد و غیره. احتمالن برای جمع آوری همان مطالبی که آن خانم برای من در نلفن می خواند، زحمت زیادی کشیده شده بود. پس می بینید که برای همین سیستم ساده و ظاهرن بدون برنامه، برنامه ریزی و کارهای زیادی انجام شده است.همان خانمی هم که شماره من را گرفته بود و دوباره به من زنگ زد و پرسید که مگر شما برای تور موریس تماس نگرفته بود، آدم وظیفه شناس و پی گیری بوده است. او می خواسته به همکارش ثابت کند که شماره را درست در اختیار او قرار داده بود. همکار او هم که برای من تور موریس را توضیح می داد،لابد آدم دقیقی بود زیرا همه مطالب نوشته را برای من خواند و واقعن هم کار بسیار سختی است که شما بخواهید روزانه مطلبی را برای چندین نفر عینن تکرار کنید.مطمئمن باشید کسی که میلیونها تومن بر روی برنامه ای سرمایه گذاری میکند حتمن توجه داشته است که کارکنانی کوشا و وظیفه شناس را به استخدام خود در بیاورد.و این کارکنان هم همه تلاش خود را کرده اند تا وظیفه خود را بطور کامل انجام دهند. این در واقع مثال ساد ه ای است از شکست مدیریت کلاسیک در جهان امروز. مدیریتی که برنامه ای را تعریف می کند، دستورالعملی را در اختیار کارکنان قرار می دهد و آنها را ملزم می کند که دستورات را اجرا کنند. حد پاسخگویی کارمندان در چنین سیستمی هم در حد اجرای دستورالعمل است.آنها همه تلاش خود را می کنند که از طرف همکاران یا مافوق متهم نشوند که در اجرای دستورات کوتاهی کرده اند.اما مدیریت نوین مفهوم دیگری دارد.بجای دستورالعمل باید به کارمندان خود اختیاربدهید.کارمندانی که مستقیمن با ارباب رجوع در ارتباط هستند باید بتوانند یک ارتباط مفید و سازنده با او برقرار کنند.برای کارمندی که مسقیمن با ارباب رجوع سروکار دارد باید رضایت آنها حتا از رضایت همکارانش مهمتر باشد.این کارمند باید درک کند که هدف اینست که متقاضی را مجاب کنیم تا تور مسافرتی ما را ثبت کند. باید هدفی را برا کارمند تعریف کنید، به او اختیارات بدهید و امکانات لازم را برایش مهیا کنید وبجای دستورالعمل یک دفترچه راهنمای کار در اختیار او قرار دهید و از همه مهمتر اینکه به او تفهیم کنید که باید این دفترچه راهنما را خودش تکمیل کند و اشکالات آن را برطرف نماید.
- بازخورد:نتیجه کار کارکنان باید مورد کنترل قرار گیرد. این کنترل دوجنبه دارد. در مثال فوق باید ببینیم چند درصد تماسها در نهایت منجر به ثبت نام متقاضی می شود و چه میزان پیشرفت در این زمینه وجود دارد اما این همه ماجرا نیست. کسانی که تور را ثبت نام نمی کنند، درباره روش کار ما چگونه فکر می کنند و چه ضعفهایی در آن می بینند. از طرف همان آژانس مورد مثال 2 بار با من تماس گرفته شد. آیا به نفع آژانس نبود که تماس دوم از جانب شخص ثالثی باشد ونظر من را در مورد رورش کار آنها بپرسد و آن را در اختیار مدیر یا سرپرست قرار دهد؟ روشی که برای کنترل کار در نظر گرفته می شود در سازمانها و موسسات مختلف می تواند متفاوت باشد. شما بعنوان مدیر یکی از مهمترین وظایفتان، ایجاد یک سیستم کنترل مناسب و گذاشتن بازخورد یا فیدبک برای نتایج کار مجموعه تان است.
- زمان بندی:داریم به نوروز نزدیک می شویم ولی هنوز مدیریت آن مجموعه نتوانسته است یک تیم بازاریابی موفق را در آنجا مستقر کند.یک مدیر موفق فصل های کاری خود را بخوبی می شناسد و با برنامه ریزی سالانه با آمادگی کامل سراغ فصلهای شلوغ کاری میرود. فصلهای کسادی بازار زمان مناسبی برای جذب نیروی جدید و کارآمد و نیز آموزش کارکنان می باشد.
خلاصه کلام اگر مدیر موفقی در دسترس نیست که از او چیزهایی بیاموزید، تامل در روش کار مدیران ضعیف هم می تواند درسهای بسیار خوبی بشما بدهد.

چهارشنبه، بهمن ۱۴، ۱۳۸۸

کار خود را همگام با توانایی کارکنان خود توسعه دهید.

کارکنان شما تا چه حد بشما وابسته اند؟ آیا اگر مجبور شوید که یک ساعت محل کار خود را ترک کنید، همه چیز بهم می ریزد؟ آیا می توانید یک هفته یا حتا یکماه با خیال راحت به مسافرت بروید و اوضاع طبق روال پیش برود؟ پاسخ به این پرسشها روشن میکند که شما تا چه اندازه در مدیریت تیم کاری خود موفق بوده اید.
هر کاسب یا صاحب کسب وکاری دوست دارد که حوزه فعالیت خود را گسترش بدهد.اگر شما کسب وکاری کوچک دارید وبرنامه ای برای گسترش آن تهیه کرده اید، باید کارکنانی داشته باشید که حداقل وابستگی را بشما داشته باشند. بهترین روش برای ایجاد استقلال در کارکنان شما، هدف گذاری برای آنها و تاکید بر هدف بجای اجرای دستورالعمل می باشد. برای روشن شدن موضوع یک مثال می زنم:
فرض کنیم شما کارمندی استخدام کرده اید که کارش تماس با شرکتهای مختلف است تا از مدیر عامل آنها وقت ملاقات بگیرد.ممکن است دستورالعملی را برای کارمند خود تهیه کنید و او را راهنمایی کنید تا چگونه اینکار را انجام دهد. شاید برکار او نظارت داشته باشید که چطور با تلفن صحبت می کند.همه اینها ممکن است درست باشد اما نکته اساسی در این است که کارمند شما باید بتواند بخوبی درک کند، هدف از این برنامه بدست آوردن وقت ملاقات است و نه اجرای دستورالعمل شما. با اینکه این نکته بسیار ساده ای است اما متاسفانه اغلب نادیده گرفته می شود. کارمند شما باید بداند که کارش تنها زمانی مفید و ارزشمند است که بتواند وقت ملاقات بگیرد. ممکن است یک راهنمای مکتوب و آموزشهایی را در اختیار او قرار دهید اما باید بخواهید که روش خودش را برای کار داشته باشد. در هر دوره زمانی ممکن است کار اورا کنترل کنید و میزان موفقیت او را بسنجید.شما باید حد انتظار معقولتان را برای تعداد قرارها در هفته یا در ماه به کارمندتان بگویید.اگر این کارمند بعد از مدتی بتواند انتظار شما را برآورده نماید بی آنکه نیاز باشد وقتی را برایش بگذارید، باید بگویم که نتیجه مطلوب حاصل شده است. اکنون شما می توانید برای توسعه کار خود و اجرای برنامه ای جدید تر وقت بگذارید. مثلن کارمند دیگری را استخدام کنید. این همان مسیری است که یک کسب وکار کوچک را به کسب وکاری متوسط یا حتا بزرگ تبدیل می کند.
مدیر یک کسب و کار کوچک برای اینکه تعیین کند، کارکنانش چقدر به او وابسته اند باید چنین پرسشهایی را از خود بپرسد:
- آیا کارکنان در غیاب من می توانند عیب یک وسیله کاری را برطرف کنند؟
- آیا کارکنان می توانند جواب یک مشتری ناراضی را بخوبی بدهند؟
- اگر در غیاب من بازرس یا مامور یک سازمان نظارتی به محل کار من بیاید، آیا با مشکلی مواجه می شوم؟
میزان بزرگی یا کوچکی مشکلی که در غیاب شما حل می شود، تعیین می کند که تیم کاری شما چقدر توانایی دارد. توسعه کسب وکار شما با توسعه تواناییهای کارکنانتان رابطه مستقیمی دارد.

دوشنبه، بهمن ۱۲، ۱۳۸۸

توصیه فردی راهکار کلیدی کارآفرینان در بازاریابی

مشتری، مشتری می آورد. این همان بازاریابی بر اساس توصیه فردی است. البته بنظر من این جمله باید به به اینصورت اصلاح شود:
مشتری راضی، مشتری جدید می آورد.
بجای اینکه ، پول و هزینه زیادی صرف تبلیغات در نشریات کنیم تا مشتریان جدید بدست بیاوریم، بهتر است که برنامه ای داشته باشیم تا مشتریان کنونی ما، معرف کار و خدماتمان بشوند.مزایای بازاریابی بر اساس توصیه فردی:
- کم شدن هزینه ها: اگر این شیوه بازاریابی را در برنامه های خود بگنجانید، هزینه تبلیغاتی شما بشدت کاهش می یابد. با کاهش هزینه ها، امکان عرضه کالا یا خدمات به قیمت پایین تر مهیا می شود و این می تواند باعث افزایش فروش و در نهایت سود بیشتر بشود.
- سهولت در همکاری: وقتی یک مشتری جدید براساس توصیه مشتری قدیمی بشما مراجعه می کند، جلب اعتماد او بسیار آسانتر از کسی است که برای اولین بار و تنها از روی آگهی با شما تماس گرفته است.
- امکان تغییر در عادات خرید و جذب مشتریان جدید: مردم معمولن عادت می کنند که برای خرید به مراکز خاصی رجوع کنند. مثلن برای خرید لباس به بازار لباس مشخصی میروند و این عادت را تغییر نمی دهند مگر بر اساس توصیه، زمانی که کسی به آنها بگوید  چرا برای خرید لباس به فلان بازار می روی، من یک مغازه خوب سراغ دارم که اجناس مناسب با قیمت خوب عرضه می کند.اگر بتوانید مشتریان خود را مجاب کنید که خرید از شما را توصیه کنند، گروه زیادی از مردم که از روی عادت خرید می کنند، بازار بالقوه شما خواهند شد.
چگونه ممکن است کسی که یکبار از شما خرید می کند یا از خدماتتان استفاده می کند، آن را بدیگران توصیه کند. اینکه فقط بگوییم مشتری باید راضی باشد، کافی نیست.باید یک برنامه و راهکار عملی به این منظور فراهم کرد. توصیه هایی که برای شما دارم بدین قرار است:
- شفافیت در قیمت و خدمات: آیا تا بحال برایتان پیش آمده است که کالا یا خدماتی را قیمت کرده اید و در عمل وهنگام خرید متوجه شده اید که خیلی بیش از آنچه در ذهن خود محاسبه می کردید باید هزینه کنید؟ مثلن برای شستشوی مبلمان خود از شرکتی قیمت می گیرید اما در زمان ارائه سرویس بشما گفته می شود که قیمت اعلام شده شما هزینه مواد شوینده نمی شود و شما باید مبلغی جدا برای آن پرداخت کنید. برخی از فروشندگان بقول خودشان برای اینکه مشتری نپره بسیاری از واقعیات را از او پنهان می کنند. بسیاری از کسبه ای که در مطبوعات آگهی می کنند از این شیوه ناعادلانه برای جذب مشتری استفاده می کنند. در بازاریابی به روش توصیه فردی ما همه چیز را آشکار و شفاف برای مشتری توضیح می دهیم و به او طوری آگاهی می دهیم که بقول معروف بتواند حساب جیب خود را بکند.مشتری زمانی که کاملن توجیه بشود و با چشمان باز خرید کند، ممکن است خدمات شما را به دیگران هم توصیه بکند.
- کارکنان آگاه و علاقه مند: نکته ای که بویژه صاحبان کسب وکار کوچک ممکن است از آن غافل شوند ، داشتن کارکنان آگاه و متخصص می باشد.در کسب و کارهای کوچک ممکن است یکنفر که صاحب اصلی کسب و کار است، حرف اول و آخر را بزند.اما شما نمی توانید همزمان هم جواب مشتری جدید را بدهید و هم پاسخگوی مشتری قبلی خود باشید.ممکن است شما بکار خود خیلی وارد باشید ولی کارکنان شما چطور؟ متاسفانه مشاهده می شود که صاحبان کسب وکار کوچک گاهی فکر می کنند اگر منشی آنها تنها ظاهر مناسب یا صدای خوبی داشته داشته باشد، کافیست. این درحالی است که مشتری بهیچ عنوان دوست ندارد که برای شنیدن یک پاسخ تلفنی به سئوال خود منتظربماند تا شما آزاد شوید یا اینکه مجبور شود دوباره تماس بگیرد تا با خود شما صحبت کند. مشتری زمانی خرید از شما را به دیگران توصیه می کند که تیم کاری شما را علاقه مند و پاسخگو تشخیص دهد.
- پشتیبانی خوب: یکبار من از شرکتی خدمات میزبانی با قیمت بسیار ارزان گرفتم، سرعت سرور و پهنای باند با توجه به مبلغ پرداختی واقعن عالی بود.اما بشما توصیه نمی کنم که از آن شرکت خدمات میزبانی بگیرید.اگر در طول مدت قرارداد ما سرور دچار مشکل می شد، هیچکس وجود نداشت که پاسخ صحیحی بما بدهد. برای قطعی سرور نیز هیچ اخطار قبلی دریافت نمی کردیم.من در حال حاضر از شرکت دیگری با قیمتی بالاتر خدمات میزبانی می گیرم و آن شرکت را به هنرجویانم نیزتوصیه می کنم، می دانید چرا؟ چون قبل از ایجاد مشکل در سرور برای ما یک ایمیل ساده ارسال می کند و بما اطلاع می دهد. در هر ساعتی از شبانه روز اگر با مشکلی موجه شویم آنها بسرعت پاسخ ما را میدهند. پشتیبانی در رضایتمندی مشتری بسیار اساسی است و در برای بازایابی به روش توصیه فردی نقش کلیدی دارد.چند تیم مشاور با من کار میکنند که اغلب آنها را برای برنامه های آموزشی یا برگزاری سمینار به شهرها و مناطق اطراف تهران مختلف اعزام می کنم. برای جابجایی این افراد تا بحال از شرکتهای مسافربری مختلفی خدمات گرفته ام و تجربیات زیادی در این راه بدست آورده ام. گاه ون یا اتوبوسی که این افراد را جابجا می کند، در طول مسیر دچار مشکل فنی می شود کاری هم از دست راننده ساخته نیست.فکر می کنید کدام شرکت مسافری را بشما هم توصیه خواهم کرد؟ بله شرکتی که می دانم درصورت بروز چنین مشکلاتی بهترین و سریع ترین خدمات را ارائه می دهد بطوریکه احتمال آسیب به برنامه سفر شما به حداقل میرسد حتا اگر قیمت خدمات این شرکت بیشتر از سایرین باشد.
- ارتباط با مشتری:یک کاسب موفق هرگز ارتباط خود را بطور کامل با مشتری قطع نمی کند.ممکن است دوره قرارداد شما با مشتری به پایان رسیده باشد اما این نباید بمنزله پایان رابطه شما با مشتری باشد. در گذشته خیلیها برای مشتریان خود بسته های پستی حاوی کارت پستال تبریک سال نو یا تقویم می فرستادند هنوز هم می توان از این روشها استفاده کرد اما اینترنت کارها را آسان کرده است.بهتر است هر از چندی برای مشتریان خود ایمیلی ارسال کنید. برگزاری سمینار و گردهم آیی نیز روش موثری است.در این مورد هم می توان از اینترنت استفاده کرد. می توانید یک شبکه مجازی ایجاد کنید تا مشتریان قبلی و همینطور مشتریان جدید با هم در ارتباط باشند. هیچ ایرادی ندارد که بطور صریح از مشتریان قبلی خود بخواهید که کالا یا خدمات شما را بسایرین توصیه کنند. شما خدمات خوب، قیمت و پشتیبانی مناسبی دارید پس به نفع مشتری هم هست که با شما کار کند.